توضیحات
معرفی رمان:
یه دختر هفدهساله بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقششدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و…
قسمتی از رمان:
بعد از دقایق سختی که گذشت و من عاجز از توصیف آن همه حال بد و ناراحتی بودم. با زمزمه هایی که از پدرم شنیده بودم، با خود فکر می کردم که یعنی کسی با پدر دشمنی داشته و این کار را کرده بود. پدرم بیست سال است که در آن چوب بری کار می کند و نان حلال در می آورد. برایم تعجب آور بود که در این همه سال اتفاقی نیفتاده بود باید یک دفعه آتش می گرفت؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.