توضیحات
خلاصه رمان: یکتا دختر فقیری که پدرش کارگر یک شرکته
به صورت اتفاقی پدر یکتا پدر آیدین که صاحب شرکت بودرو میکشه آیدین واسه تلافی و خون بس با یکتا ازدواج میکنه و هرشب….. آیدین با شیشه دخترونگی یکتارو میگیره
قسمتی از متن رمان برده او شدم
جناب سروان برگشت سمتم …جناب سروان: بله.من میخوام شهادت بدم جناب سروان: تشریف بیارین کلانتری کدوم کلانتری جناب سروان: کلانتری …. ممنون.. یکتا و امیرو بردن یه حس خاصی داشتم اون معصومیت تو چهرش اون نگرانیش اون بغضش همشون نشون میداد بی گناهه…درسته اذیتم کرده بود ولی نمیتونستم بزارم بی گناه بلایی سرش بیاد….دنیا بیا ببرمت خونه…دنیا: قرار بود یه چی بخوریما
کار پیش اومد…دنیا: باشه…رسوندمش خونه و رفتم خونه خودم…لباسام خونی بود باید تعویض میشد …رفتم تو اتاقم متین و پیمان هنوز خواب بودن…رفتم سمت کمد …لباسام بوی عطر غریبه میداد…بوی عطر دنیا نبود..بوی عطر یکتا بود …انگار شیشه عطرشو رو خودم خالی کرده بودم…لباس برداشتم و بعد از یه دوش متین و پیمانو بیدار کردم…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.