توضیحات
خلاصه کتاب
مترو شلوغه، البته به شلوغی همیشه نیست … صندلی پیدا می کنم و می شینم … سرم رو به شیشه پشت تکیه میدم و نفس عمیقی می کشم. بغل دستم خانوم نسبتا مسن و چاقیه که غرقه توی کتاب مفاتیح توی دستش … توی دلم لبخندی می زنم … یاد کتاب مفاتیح بنفش رنگی که برای مادر خریده بودم میوفتم … کتابی که مادر با دریافتش اشک توی چشماش جمع شد و بعد گفت: دختر رنگ از این سنگین تر نبود؟
طلا –
قشنگ و جذاب