توضیحات
داستان در مورد یک دختر مسیحیه که عاشق خانزاده، یعنی پسر ته تغاری و نورچشمی ارباب هست، بعد از ماجراهای زیاد عروس خان میشه اما اتفاقاتی میافته که باعث میشه با یه بچه توی شکمش از عمارت ارباب فرار کنه و حوادث پر فراز و نشیب زیادی پیش میاد که خواننده رو تا پایان داستان با خودش درگیر می کنه …
خلاصه رمان ارباب زاده
دوست دارم با خانواده ی من هم آشنا بشین: همسرم محبوبه، مهراوه، مارال و مهیار فرزندانم. این آقا هم هوشنگ دامادم و این کوچولو نوهام هوشیار. همه از دیدار هم ابراز خوشحالی کردند و به دعوت ارباب وارد ساختمان شدند. خدمتکاران مشغول پذیرایی بودند. محمدخان چایاش را نوشید و گفت: این اطراف خیلی زیباست.
سرسبز و دلپذیر! همه ی این نواحی تحت اختیار شماست؟ ارباب با غرور پاسخ داد: بله، سرپرستی اینجا و چند پارچه آبادی و روستای اطرافش با ماست. هوشنگ با نگاهی به اطراف گفت: چه عمارت بزرگ و باشکوهی! فرزندانتون هم، اینجا زندگی میکنن؟ ـ بله اونها باید نزدیک خودم باشن. من روی بچه هایم خیلی حساسم، به خصوص سبحان که نورچشم و عصای پیری منه!
با این حرف، سیمین و فرحناز اخم کردند و توجه مارال به سبحان که جوانی قدبلند با اندامی ورزیده، پوستی سفید و چشمانی درشت و سیاه بود، جلب شد. مهراوه روی سوی ارباب گفت: مثل اینکه مردم اینجا خیلی شمارو دوست دارند، توی مسیر وقتی میفهمیدند که مهمان شما هستیم خوشحال میشدن و راهنمائیمون میکردن.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.