توضیحات
داستان دختری به نام پریچهر که روبرویش پست و بلندی های زندگی قرار میگیرد تا به آرزوهای خود برسد شکست میخورد بلند میشود عاشق میشود و …
خلاصه رمان آراز
نزدیک خوابگاه یک پارک کودک بود، فضای سبز زیبایی داشت که غروب نمناک پاییزی زیبا ترش کرده بود روی تاب ها هم خیس بود. پارک خیلی شلوغ نبود. با ذوق گفتم: الاکلنگ. من و پانی نشستیم طرفین و بالا و پایین میرفتیم شبنم و مصی تا ببازی چقدر خندیدیم آن روز. چقدر به ما خوش گذشت. شبنم گفت، پانی جات رو با من عوض کن. پانی گفت اینقدر لاغری که رو هوا میمونی هم وزن ما نیستی. همه مان خندیدیم پانی رفت و به جاش شبنم آمد. -پریچهر! تو میگی
زنگ بزنم بهش یا نه؟ -به دلت گوش کن. -دلم عقل نداره. -تو اعتقادی به عشق نداری چی میخواد بشه. اگه عاشق بشم تمام ذهنیاتم عوض میشه. -پس جا داره بهت امیدوار باشیم. خندید و رفت. قشنگ میشد به راحتی این را حس کرد که با عشق درگیر است. پانی گفت: بچه ها بریم دیگه سرد شده. لپ هایمان از خنده و باد پاییزی قرمز شد. خودمان را جمع و جور کردیم که خوابگاه برویم، خانم مستی از کنارمان داشت رد میشد. با صدای بلند رو به ما گفت آخر زمان داره نزدیک
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.