توضیحات
شهرزاد از فرانسه به ایران آمده تا با فرد پیشنهادی پدرش که از دوستان خانوادگی آنها است جهت ازدواج، رفت و آمد بیشتری داشته باشد اما خواستگار شهرزاد به بیماری سادیسم مبتلاست! شهرزاد به دلیل مشکلاتی که به خاطر بیماری او برایش پیش آمده، فرار میکند در حین فرار، تصادف میکند …
خلاصه رمان آتش جنون (دل تورا حکم میکند)
ماشینش را جلوی در پارک کرد و پیاده شد دکمه را بی رمق اما با حرصی آشکار فشردو درها را قفل کرد.. سعید که صدای ماشین کوروش را شنیده بود جلوی در آمد.. با دیدن رفیق چندین و چند ساله اش با شانه هایی افتاده که انگار کوهی از غم بر آن ها سنگینی میکرد و سلانه سلانه به سمتش میآمد، “نوچی” زیر لب گفت و در دل به باعث و بانی نابودی زندگی اش لعنت فرستاد… باور داشت که حق کوروش هیچ وقت این همه درد و تنهایی نبوده و نیست… سرنوشت ناجوانمردانه بازی میکرد و این را عینا در زندگی
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.